جدایی
اولین روز مهد قلعه رویایی البته سه ماه قبلش اونجا بلز رفته بودی عشقم! موندنم تو اون روزا کنارت کمک کرد تا الان دیگه تنها بمونی و اضطرابت رفته! واقعا مدیر مهد خانوم ائمه ای خیلی کمکمون کرد توی تابستون و ائلین روز مهر که بردمت گفتم میرم برات خمیر بازی بخرم و از قصد نگرفته بودم تا بهونه داشته باشم و گفتم ساعت دواده میام و خمیر بازیت رو میارم و رفتم با کلی نگرانی و اضطراب کل صبح رو توی بازار بزرگ شهرداری سرگرم شدم خمیر خریدم و دوازده رسیدم مهد و روز بعد گفتم پسرم میرم غذا بپزم ظهر میام دنبالت چقدر ذوق کردم که گفتی باشه مامان برو ! این مرحله جدا کردنت از من طولانی و پر اضطراب شد و چون اصلا قبل اتفاقی که توی مهد قبلی اف...